دانه کوچک بود و هیچ کس او را نمی دید. مدت زیادی گذشته بود ولی او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می خواست دیده شود اما راه آن را نمی دانست. گاهی سوار باد می شد و از نظر ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمین روشن برگ می انداخت و گاهی می گفت:” من اینجا هستم من را نگاه کنید!
ولی هیچکس به جز پرنده ها که قصد خوردن او را داشتند به او توجه نمی کردند. دانه از این وضعیت خسته شده بود و با خود می گفت هیچ کس من را نمی بیند، کاش کمی بزرگتر بودم تا به خوبی دیده می شدم…

خدا گفت:” ولی عزیز کوچکم تو بزرگی، بزرگتر از آن چیزی که فکرش را بکنی اما تو اجازه رشد و فرصت به خودت ندادی. رشد ماجرای است که که از تو آن را از خودت دریغ کردی و این را بدان تا زمانی که قصد داشته باشی دیده شوی دیده نمی شوی و باید خودت را از نظر ها پنهان کنی تا دیده شوی. “
دانه کوچک اصلا متوجه حرف های خداوند نشد ولی به زیر خاک رفت و خودش را پنهان کرد. چند سال بعد این دانه کوچک تبدیل به سپیداری بلند و با شکوه شد که هیچ کس نمی توانست آن را نادیده بگیرد چرا که ناخودآگاه به چشم همه می آمد.