داستان فقیری مرد ثروتمند

داستان فقیری مرد ثروتمند
  • آخرین ویرایش 2 سال پیش
  • زمان مطالعهحدودا 1 دقیقه
  • کد مطلب a837
  • دسته بندیداستان کوتاه
  • بازدید ها 59
  • تعداد نظرات 0 نظر
صفحه اول > داستان کوتاه > داستان فقیری مرد ثروتمند

یک روز مردی ثروتمند، پسر کوچک خود را بـه روستا برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیرند.

انها یک شبانه روز کامل را در منزل محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد رو به پسرش کرد و از او پرسید: نظرت در مورد این سفرمان چه بود؟

داستان مرد فقیر ثروتمند
داستان مرد فقیر ثروتمند

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر جان!

پدر پرسید آیا بـه زندگی آن ها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: بله پدر!

و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی فکر کرد و بعد بـه آرامی به پدرش گفت: فهمیدم که ما در منزلمان یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاط خانه یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های‌ تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند. حیاط ما بـه دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آن ها بی انتهاست!

با شنیدن حرفهای پسر، زبان آن مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر جان، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.