شب یلدا یکی از بلندترین شب های زمستان است که از زمان قدیم افراد دور هم جمع می شدند. روزی روزگاری ننه سرما به همراه هوای سرد به شهر ما آمد. ننه سرما خیلی پیر بود به طوری که انگار روی موهایش برف نشسته است. این مادربزرگ پیر در آسمان ها زندگی خود را سپری می کرد و دو پسر داشت که هر کدام سرما را با خود می آوردند. یکی از آن ها اول زمستان و دیگری آخر زمستان.
پسری که اول زمستان سرما می آورد پسری بود که بسیار مهربان بود و پسری که اخر زمستان می آمد پسری بود که اخلاق خوبی نداشت و علاوه بر برف یخ و سرمای سوزانی را به همراه داشت. مدت حکومت او بسیار کوتاه بود و فقط بیست روز به طول می انجامید. با این که برادر بزرگ تر به او می گفت بد اخلاق نباش و خیلی هوا را سرد نکن اما گوشش بدهکار نبود.

داستان شب یلدا بدین سان ادامه پیدا کرد تا یک روز حاکم کوچک آمد و چله کوچک را در یک کوه یخ زندانی کرد. ننه سرما از این که پسرش زندانی شده خیلی ناراحت بود او به کوه رفت تا با نفس گرمش کوه ها را آب کند و پسرش را از زندان بیرون بیاورد. او بعد از تلاش بسیار موفق شد و توانست پسرش را نجات دهد. ننه سرما خوشحال بود و با آرامش کامل شروع به تمیز کردن خانه کرد و منتظر عمو نوروز ماند. عمو نوروز همان شخصی است که پیام آور سال نو و بهار است.
در اولین روز بهار ننه سرما لباس نو پوشید و موهایش را شانه زد تا عمو نوروز او را آراسته ببیند. او آن قدر انتظار کشید که ناگهان خوابش برد و وقتی بیدار شد متوجه چند شاخه گل که روی میز بود شد. او دیدار با عمو نوروز را از دست داد و حال باید تا یک سال دیگر انتظار بکشد. بعضی می گویند این دو نفر گاهی هم دیگر را ملاقات می کنند که در همان زمان طوفان رخ می دهد.