مراقبت نام داستان زیبایی است که به شرح آن می پردازیم. در روزگاران قدیم پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: چه چیزی تو را نگران کرده است؟ دختر جوان گفت: همان گونه که خودت می دانی مادر تو پیر است و فرزندی جز تو ندارد باید در عقدنامه قید کنیم که اگر زمین گیر شود به خانه ما نیاید و او را به خانه سالمندان بگذاری. پسر جوان در کمال تعجب شرط دختر را پذیرفت اما هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن در اتومبیل تصادف کرد و ویلچری شد.

پسر جوان رو به مادر گفت: بهتر نیست او را به آسایشگاه ببریم؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت مگر من مردم که او را به آسایشگاه ببری؟ خودم از او مراقبت می کنم.
پسر جوان اشک ریخت و همسرش نگاه کرد. زن جوان با نگاهش به همسر نگاهی مملو از پشیمانی کرد.